جدول جو
جدول جو

معنی دربند کردن - جستجوی لغت در جدول جو

دربند کردن
(پَ اَ تَ)
در قید کردن اسیر و محبوس. (ناظم الاطباء). مقید کردن. محبوس کردن. زندانی کردن:
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند.
نظامی.
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.
مولوی.
، سد باب کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرند کردن
تصویر سرند کردن
بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند، غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربلند کردن
تصویر سربلند کردن
کنایه از سربلند گردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفند کردن
تصویر ترفند کردن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، نیرنگ ساختن، مکایدت کردن، دستان آوردن، فریفتن، تنبل ساختن، شید آوردن، مکر کردن، نارو زدن، غدر کردن، گول زدن، تبندیدن، کید آوردن، غدر داشتن، گربه شانه کردن، اورندیدن، سالوسی کردن، غدر اندیشیدن، چپ رفتن، حقّه زدن، پشت هم اندازی کردن، خدعه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیر کردن، توقف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در بند کردن
تصویر در بند کردن
مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ کَ دَ)
کسی را در یک شهر محبوس کردن که نتواند از آن محوطه بیرون رود ولی در داخل آن آزاد باشد. (یادداشت مؤلف) ، گرفتار کردن. در قید کردن:
پیاپی رطلها پرتاب میکرد
ملک را شهربند خواب میکرد.
نظامی.
، زندانی کردن. محبوس کردن:
چون به شماخی ترا کرده قضا شهربند
نام شماخی توان مصر عجم ساختن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ دَ)
دست در کمر یکدیگر حلقه کردن و رقصیدن:
تا گه روز قند می خوردم
با پری دستبند می کردم.
نظامی.
ساعتی دستبند میکردند
بر سمن ریشخند می کردند.
نظامی.
، بند کردن پنجه بر کمر حریف در کشتی. به کار بردن فنی از فنون کشتی:
برو تا ببینی که پولادوند
بکشتی همی چون کند دستبند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ وَدَ)
بدرد آوردن. رنجور ساختن. ایجاع. ایصاب. (تاج المصادر بیهقی). ایلام. (دهار). فجع. قفص. (منتهی الارب) :
مر آن چیز کآنت نیاید پسند
مکن هیچکس را بدان دردمند.
فردوسی.
وآخر کار دردمندم کرد
بندۀ خود بدم به بندم کرد.
نظامی.
، بیمار کردن. مریض کردن. ناخوش کردن:
هرکه مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش.
ناصرخسرو.
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ کَ دَ)
روبند کردن کسی را، به رودربایستی به کاری وادار کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
مکر و حیله کردن. زرق و دستان کردن. تزویر کردن:
بسی چاره ها جست و ترفند کرد
سرانجام پنهان یکی بند کرد.
(گرشاسبنامه).
و رجوع به ترفندو ترفنده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان موگوئی بخش آخورۀ شهرستان فریدن، واقع در 12هزارگزی شمال باختر آخوره و 12هزارگزی راه عمومی کوهک، با 184 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
محاصره کردن. حصار کردن: بردن چند منجنیق و دربندان کردن حصار قوقه را. (تاریخ سیستان). آمدن بدر شهر غرۀ ربیع الاول هم در این سال و چهل روز دربندان کردن و شبیخون آوردن ازدرون شهر بر ایشان. (تاریخ سیستان). دربندان کردن قلعۀ برونج و خالی کردن قلعه را از مردم. (تاریخ سیستان). آوردن پسر امیر خلف و دربندان کردن ارگ به سال ششصد و بیست و چهار. (تاریخ سیستان). رجوع به دربندان شود، در تداول عوام، مسدود کردن همه درها. همه درها را بستن: چرا دربندان کرده اید
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
اقناع. (یادداشت بخط مؤلف). احساب. (تاج المصادر بیهقی) ، شاد کردن:
دل و جان بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن.
فردوسی.
دل خویش از این گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد.
فردوسی.
دلش را در صبوری بند کردند
بیاد خسروش خرسند کردند.
نظامی.
دل خویش و بیگانه خرسند کرد.
سعدی (بوستان).
بلطف خویش خدایا روان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 752)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرسند کردن
تصویر خرسند کردن
اقناع کردن، شاد کردن، احساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمند کردن
تصویر ارمند کردن
ایمن کردن ایمن گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرند کردن
تصویر سرند کردن
غربال کردن (غلات خاک و شن زغالء غیره) به وسیله سرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
((~. کَ دَ))
کندی کردن، دیر کردن
فرهنگ فارسی معین
((~. کَ دَ))
کسی را در فشار گذاشتن و با اصرار و ابرام و خواهش و تمنا به کاری وادار کردن
فرهنگ فارسی معین
سر برافراشتن، قیام کردن، شوریدن، شورش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
Linger
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
traîner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
persistir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
להתמהמה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
देर तक रुकना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
berlama-lama
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
blijven hangen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
perdurar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
indugiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
持续
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
zwlekać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
затримуватися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
verweilen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
задерживаться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
長引く
دیکشنری فارسی به ژاپنی